بارسینبارسین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

بارسین جیگر مامان و بابا

دیگه چیزی نمونده

سلام نخودچی کیشمیش مامان ببخشید عسیسم ( به قول خاله زهرا دختر عمه مامانت ) که چند وقتی پیدام نبود و برات خاطره ای ننوشتم آخه مامانی این روزا خیلی خسته می شم چون سر کار می رم وقتی هم برمی گردم انرژی ندارم امروز هم از سر کار که بر می گشتم مجبور شدم برم دنبال کارای بابایی تو نظام مهندسی  آخه بابایی تا غروب توی پالایشگاه کار می کنه و مرخصی رو برای به دنیا اومدن شما احتیاج داره و ما اینجا هیچ کس رو نداریم که تو این جور کارا کمک مون کنه البته عمه و پسر عمه مامان هستن ولی اونا هم سر کارن .وقتی برگشتم گرما زده شده بودم کلی جلوی کولر نشستم و آب خوردم تا حالم بهتر شد اگه می دونستم که بازرس از اداره استاندارد و معاونت غذا و دارو نمی...
14 ارديبهشت 1392

مامان بی حوصله

فندقم سلام خوبی پسرم جات راحته ؟فرشته کوچولو من  دیگه چیزی نمونده که زمینی شی. جیگرکم مامانی این چند وقت کاملا بی حوصله است  از شانس بدش بابایی هم دیر میاد خونه و وقتی میاد مامان تو بغلش کلی گریه می کنه و از تنها موندنش شکایت می کنه تمام تنم هم درد می کنه اما همه رو به امید دیدن شما تحمل می کنم حالا بریم سر وقت آخرین خبرایی که اتفاق  افتاده هفته پیش سیستان و بلوچستان زلزله اومد و ما هم اینجا کلی لرزیدیم منو شما و البته خرگوش خان خواب بودیم که با تکون زلزله بیدار شدیم مامان کنار یه ستون ایستاده بودم و دعا می کردم که تموم شه ایندفعه زلزله خیلی شدید و طولانی بود کل خونه صدای تیک تیک می داد مامان برای اولین بار خیلی تر...
3 ارديبهشت 1392